بارون فیودورکورف، دیپلمات روسی که طی سالهای ۱۸۳۴ و ۱۸۳۵ از ایران بازدید کرده است در مقدمه کتابش مینویسد: «... میتوانم به خوانندگان خود اطمینان دهم تمام مشاهداتی را که در خاطراتم آوردهام، با قلمی بینظیر و گریزان از گزافهنگاری و از روی واقعیت رونویسی شده است... از چیزی سخن گفتهام که خود آن را دیده یا به گوش خود از زبان اشخاص معتمد شنیدهام.» (فیودورکورف، ص۱۲)
البته من هنگام مطالعه این سفرنامه احساس دوگانهای داشتم. از یکسو برخی صفات ناپسند ایرانیان هنوز با ما همراه است و کم و بیش در جامعه امروزی بهچشم میخورد و به عبارتی آینهای است مقابل روی ما و اینکه یک فرد روس (که آنها هم ملت چندان بافضیلتی نیستند)، دایما آنها را یادآوری کند، حس چندان خوبی ندارد و دوم اینکه جناب فیودورکورف باوجود ادعایی که مبنی بر گزارش بیطرفانه واقعیات دارد هرچه دیده، صفات نکوهیده بوده و زشتی و بینظمی. به هر حال آنچه در اینجا ذکر میشود نقل بیکم وکاست فرازهایی از این سفرنامه است. سفر فیودورکورف در روز نوزدهم آگوست ۱۸۳۴ از شهر پترزبورگ با حرکت به مسکو آغاز میشود و با گذر از سرزمین قفقاز و عبور از تفلیس در خاک ارمنستان ادامه مییابد. وی در مورد ارمنستان مینویسد:
«بهطور کلی وقتی در ارمنستان مسافرت میکنید، در هر قدم به محلی برمیخورید که شهرتش به واقعهای تاریخی بستگی دارد. در یکجا ارامنه بل را شکست دادهاند، در جای دیگر سمیرامیس بهدلیل ازدواج خود با پادشاه ارمنستان جشن عروسی مجللی برپا داشته است. به هر کجا که بروید، با خودستاییها و کرامات عجیب و غریبی مواجه خواهید شد.» (فیودورکورف، ص ۶۷)
«باید اذعان کنم ایروان بهنظر من فوقالعاده خوابآلود آمد و آثار زندگی در آن بهقدری ضعیف بود که خیال کردم در شهری سکونت دارم که بر اثر محاصرهای طولانی، از پا درآمده است. هماکنون نیز اعتراف میکنم هربار که به یاد ایروان میافتم، حالت خفقان به من دست میدهد و سنگینی و فشار اشعه آفتاب ایروان را روی خود احساس میکنم.» (فیودورکورف، ص ۷۲)
وی پس از گذر از نخجوان وارد ایران میشود و نخستین شهر بزرگی که پیش رو دارد تبریز است: «تبریز از دور چنگی به دل نمیزند. عمارات بلند شهر اندک است. مناره اصلا ندارد، همه چیز شهر فوقالعاده یکنواخت بهنظر میرسد. پشت بامها همه مسطح و خانهها خاکستریرنگ است.» (فیودورکورف، ص ۹۲)
فیودورکورف، از ورود خود به تبریز و آشنایی با اعضای سفارت انگلستان سخن میراند: «در آنجا (خانه سرجان کمبل) با عدهای افسر انگلیسی آشنا شدم. بعضی متعلق به سفارت، برخی در استخدام شاه ایران بودند. بسیاری از ایشان زبان فرانسه میدانستند و تقریبا تمامشان کم و بیش به فارسی دست و پا شکستهای سخن میگفتند.» (فیودورکورف، ص ۱۱۱)
دیپلمات روس، از سربازان ایرانی و افسران انگلیسی در تبریز، سخن آراسته و چنین نوشته است: برخی از سربازان در همان حال آمادهباش دست روی دست نهاده بودند، بعضی دیگر سر خود را میخاراندند و به همین ترتیب الی آخر. افسری انگلیسی در کنار ایستاده بود و به زبان فارسی به ایشان فرمان میداد. همینکه بانگ شیپور شامگاه برخاست، وی با صدای بلند فریاد کشید «به راست، راست»... (فیودورکورف، ص ۱۶۵)
«... باید گفت به وجود آوردن رزمندگانی خوب از جماعت ایرانی، اگر هم ممتنع نباشد کاری است دشوار. اولین و بزرگترین مانع در انجام این امر بزدلی فوقالعاده است که در ایران عمومیت دارد! اگر تنبلی و سهلانگاری را نیز بر آن بیفزایید، خواهید دید که تصور تشکیل قشون در چنین شرایطی دشوار خواهد بود.» (فیودورکورف، ص ۱۶۶)
او در تبریز واقعه مرگ فتحعلیشاه در اصفهان را بر اثر تب و لرز ناشی از خوردن یکجای چهار خربزه سر شام و شربت زیادی که در پی آن نوشیده است در میان ازدحام مردم میشنود و هدف اصلی زندگی وی را انواع لهو و لعب و ارضای امیال و هوسهای ملوکانهاش در پولاندوزی میداند.
ادامه سفر فیودورکورف، رفتن در پی محمدشاه ولیعهد از تبریز به تهران برای جلوس بر تخت پادشاهی و شرح حوادثی است که در این راه مشاهده کرده است. ماجرای دوران پس از مرگ فتحعلیشاه و ادعای سلطنت در چهار نقطه از ایران: محمدشاه در تبریز، ملکآرا میرزا در مازندران، حسینعلی میرزا ملقب به فرمانفرما در شیراز و ظلالسلطان با عنوان عادل شاه در تهران. او در گذر از سلطانیه به نکته جالبی اشاره میکند: «سلطانیه ییلاق فتحعلی شاه بوده است. در همین محل بود که «آلکسی پتروویچ یهرمولوف» با اعلیحضرت ملاقات کرد و در ضمن آن موفق شد حق به پا داشتن چکمه را برای نمایندگان روسیه هنگام شرفیابی کسب کند! انگلیسیها از داشتن این امتیاز محروماند و مجبورند هر بار که به حضور شاه مشرف میشوند، مثل همه ایرانیان، جوراب قرمز و دمپایی به پا کنند!» (فیودورکورف، ص ۱۸۲)
او مناظر ایران را به دکور تئاتر تشبیه میکند و مینویسد: «از دور فریفته این مناظر میشوی و از نزدیک، جز رنگهای زبر و خشنی که بر کرباسی ضخیم کشیده باشند، چیز دیگری نمیبینی. در این سرزمین قصبه یا شهر از دور به چشم شما خیلی زیبا جلوه میکند، ولی از نزدیک خانههایی به تمام معنا محقر و غالبا مسجدی را میبینید که با بیسلیقگی ساخته شدهاند و علاوه بر این همه چیز را غرق در کثافت و همه جا را کثیف میبینید.» (فیودورکورف، ص ۱۸۳)
«خیابانهای تهران از روزی که این شهر را ساختهاند، برای یکبار هم که شده، جارو نخورده است! تاکنون هیچکس نسبت به این کار احساس نیاز نکرده است و کسانی که علاقهمند باشند، میتوانند علم کالبدشناسی تمام جانوران را در خیابانها بیاموزند! بقایای اجساد شترها، الاغها، قاطرها، اسبان، سگان و گربهها تا زمانی که سگهای گرسنه آنها را نخورند، در خیابانها افتاده است.» (فیودورکورف، ص ۲۰۴)
وی در مراسم تاجگذاری محمدشاه به دریافت یک قطعه نشان شیر و خورشید درجه دو و یک شال کشمیر مفتخر میشود و پس از آن در معیت وزیرمختار روس به سرزمین مادری بازمیگردد.
منبع: سفرنامه بارون فیودورکورف، ترجمه: اسکندر ذبیحیان، انتشارات فکر روز، چاپ اول: بهار
این یادداشت برای نخستین بار در پایگاه تحلیلی خبری ایران - بالکان (ایربا) منتشر شده است